شهيد ‌لاجوردي در قامت يك پدر(5)


 






 

گفتگو با سيد احسان لاجوردي
 

درآمد
 

خاطرات احسان لاجوردي به دليل سن و سال او، بيشتر سال هاي پاياني زندگي پدر را در برمي گيرد، اما احساس وي و وابستگي فکري و عاطفي اش به پدر موجب شده که او در بسياري از زواياي انديشه و مبارزات شهيد که فراتر از سن و سال اوست، به تحقيق بپردازد. او از لحاظ فکري، بسيار به پدر وابسته است و دوستداران شهيد، لحن و احساس او را به هنگام قرائت وصيت نامه پدر در مراسم سوم آن شهيد بزرگوار درمسجد ارک به خاطر دارند. او درمقطع مهندسي برق تدريس کرده و اينک در دبيرستان مرآت که فرزندان شهيد لاجوردي براي ايجاد يک جريان فرهنگي سالم و تربيت نسل نو تأسيس کرده اند؛ تدريس مي کند.

اينک يک دهه، از شهادت پدرتان مي گذرد و موج تبليغاتي درباره ايشان فروکش کرده است و لذا داوري ها با آرامش بيشتري همراهند پس از اين سال، پدرتان را با چه ويژگي هائي به خاطر مي آوريد؟
 

مهم ترين ويژگي اي که از پدر به ياد دارم. شيوه تربيتي غير مستقيمشان بود. خاطره جالبي يادم هست. يک بار فردي از بستگان به عنوان مهمان نزد ما آمده بود. هوا گرم بود و او سر يخچال رفته و هندوانه را برداشته و به اصطلاح، گل آن را خورده و بقيه را براي ديگران گذاشته بود. کاري که پدر کردند. اين بود که دفعه بعد که هندوانه خريدند، اطراف هندوانه را خوردند و گل آن را براي بقيه گذاشتند. آن فرد از اين شيوه پدر، کاملاً متوجه کار اشتباه خودش شد و يا مثلاً براي نماز صبح که مي خواستند بيدارمان کنند، ما را نوازش مي کردند و شانه و کمرمان را مي ماليدند. هيچ وقت نشد که با صداي بلند بيدارمان کنند. درعين مهرباني که داشتند، بسيار هم ملايم و مهربان بودند و ما خيلي خوب مي توانستيم اين دو را از هم تفکيک کنيم. ويژگي ديگر ايشان اين بود که معمولاً عصبانيت شان، بروز خارجي پيدا نمي کرد. تنها نشانه عصبانيت ايشان، سکوتشان بود و ما هر وقت مي ديديم که پدر سکوت کرده اند، متوجه مي شديم که از مسئله اي ناراحت هستند و در رفتارمان تجديد نظر مي کرديم تا ببينيم چه کرده ايم که ايشان ناراحت شده اند. يادم هست يک بار در دوره اي که به دبستان مي رفتم. پدر در زير زمين مشغول کار بودند و من رفتاري کرده بودم که خودم مي دانستم ناشايست است. پدر کمي عصباني شدند و من رفتم بالا به خانه خودمان. هنوز پنج دقيقه نگذشته بود که پدر آمدند و عذرخواهي کردند که با ناراحتي با من صحبت کرده بودند.

شهيد لاجوردي در اذهان به عنوان انساني بسيار قاطع تصوير شده اند. شما به عنوان يک فرزند، بيشتر با جنبه قاطعيت پدر مواجه مي شديد يا با جنبه رأفت وي؟
 

تفکيک اين دو از يکديگر به نظر من معنا ندارد، درعين حال که اين دو ويژگي با يکديگر تداخل و تزاحمي ايجاد نمي کنند. و اين دو ويژگي را همزمان داشتند. تنها موردي که من از ايشان ناراحتي ديدم. همان بود که نقل کردم، آن هم چندان شديد نبود که بشود اسمش را دعوا کردن گذاشت. بيشتر يک جور تذکر و هشدار بود. هرگز يادم نيست که صدايشان بالا رفته باشد، ولي حرفشان را با قاطعيت مي زدند و ما هم از ايشان تبعيت مي کرديم. به اعتقاد من در تربيت فرزند، قاطعيت زير مجموعه اي از مهرباني است. اگر انسان در تربيت فرزند، از همه خطاهاي او چشم پوشي کند، نهايت خيانت و نامهرباني و ظلم را در حق او روا داشته است. در بسياري از اوقات قاطعيت در مقابل افراد، عين محبت و مهرباني است.

آيا رفتار ايشان در خارج از منزل و داخل منزل را مي شد ازهم تفکيک کرد؟
 

ما با رفتار ايشان در خارج از منزل چندان آشنايي نداشتيم. در خانه پدري مهربان بودند. هنگامي که ايشان را با ديگر پدراني که در ميان اقوام وجود داشتند و يا با پدر دوستان همکلاسي ام مقايسه مي کردم. سواي رأفت و مهرباني، مي ديدم که چقدر به ما آزادي عمل مي دادند. ايشان قطعاً از دور بر اعمال ما نظارت داشتند، اما خود ما احساس نمي کرديم که دست و پايمان را بسته اند و در معاشرت ها و رفت و آمدها کاملاً احساس آزادي مي کرديم.

درحال حاضر يکي از بحران هايي که در زمينه تربيت فرزندان وجود دارد، تناقضي است که فرزندان در رفتار پدران خود در بيرون از خانه و داخل آن مي بينند. از جمله اينکه برخي از پدران به شعارهايي که در مورد تربيت فرزند مي دهند، در داخل خانه عمل نمي کنند. پدر شما در اين زمينه چگونه رفتار مي کردند؟
 

مثال صريح و روشن در مورد رفتار پدر من اين است که ايشان به ساده زيستي شهرت داشتند. الان شما در هر خانواده متوسطي يک دست مبل مي بينيد، ولي زماني که پدر در سازمان زندان ها مشغول کار بودند، اجازه ندادند که ما در منزل مبل بگذاريم. در حالي که کاملاً استطاعت مالي براي انجام اين کار را داشتيم.
خيلي ها ساده زيستي را با نداشتن اشتباه مي گيرند. ايشان بازاري بودند و اعتقادشان هم اين بود که اسلام، حجم دارايي را محدود نکرده، ولي شيوه زندگي را محدود کرده. نحوه زندگي و محدوديت هايش هم با توجه به شرايط زماني و مکاني تعيين مي شود. مثلاً در دوره جنگ، ايشان اجازه ندادند ما درخانه لوستر نصب کنيم. جنگ که گذشت و به تدريج در جامعه به شکلي عرفي، اين کار صورت عادي پيدا کرد، اجازه اين کار را دادند. نمي خواستند به شکلي زندگي کنيم که با عرف متوسط جامعه تفاوتي داشته باشيم. و به اصطلاح درمحيط خانه ما، چيزي جلوه کند و لذا عقيده اي را که بيرون از خانه داشتند، در خانه هم اعمال مي کردند. طبيعت شغل پدر، يک طبيعت قضايي و امنيتي بود و لذا تصور مي کنم که شايد شما مي خواهيد اين سئوال را مطرح کنيد که آيا رويکرد ايشان در محيط خانه هم، يک رويکرد امنيتي و قضايي بود؟ بايد صراحتاً بگويم که خير. يک بار من خطايي کرده بودم و فردي آمده بود تا به پدرم گزارش کارم را بدهد. من ازحضور او با خبر شدم و تمام مدت نگران بودم که حالا پدر چه برخوردي با من خواهند کرد. موقعي که با پدر روبرو شدم، ايشان طوري رفتار کردند انگار نه انگار که اتفاقي روي داده و به کلي بحث را عوض کردند. در تربيت فرزندان به هيچ وجه «مته به خشخاش گذاشتن» و ديدگاه پليسي و پيگيري هايي از اين نوع نداشتند.

شهيد لاجوردي ريشه بسياري از انحرافات وابستگان به گروهک ها را در تربيت بنيادين آنها مي دانستند و معتقد بودند که آنها از سال ها قبل و از زماني که در زندان بودند، نسبت به بسياري از مسائل اخلاقي، مبالاتي نداشتند و انحرافات سياسي آنها، در واقع از آن زمينه هاي تربيتي نشأت مي گرفت و خلق الساعه نبود. آيا ايشان حساسيت هايي از اين دست را در مورد فرزندان خود هم داشتند که تحت تأثير جريانات قوي موجود در جامعه آن زمان، به اين مرزها نزديک نشوند؟
 

يادم هست يک شب پدر درحدود ساعت 11 آمدند و زنگ زدند به يکي از اخوي ها، محمد آقا، که سريع خودت را برسان اينجا. ظاهراً به پدر گزارش داده بودند که محمد آقا به شيوه مالوف برخي از آقازاده ها و به خاطر موقعيت پدر، معامله نادرستي را انجام داده. پدر بسيار عصباني بودند. اخوي که آمدند، بحث بين ايشان و پدر انجام و بالاخره معلوم شد که فرد ديگري به نام سيد محمد لاجوردي ممنوع المعامله بوده و با نام اين دو با هم اشتباه شده. پدر تا اين حد نسبت به اين گونه مسائل حساسيت داشتند که همان ساعت 11 شب، اخوي را خواستند.

برخي از فرزندان مبارزان و حتي مسئولين، به راهي که پدرانشان رفته اند، اعتقادي ندارند و شيوه زندگي شان متفاوت با پدران آنهاست. پدر شما چقدر سعي کردند فرزندانشان را با مباني اعتقادي و سياسي خود و چالش هايي که فراروي اين انقلاب هست، آشنا و آنها را نسبت به مسائل انقلاب حساس کنند؟
 

در دوره اول انقلاب، حزب توده و کمونيست ها و مجاهدين و چريک هاي فدايي و امثال آنها مطرح بودند. در ايامي که ما بزرگ مي شديم. دوره اين گروهک ها گذشته بود و ما چندان درگير اين معضل نبوديم. در زمان ما با ظهور موج نوري روشنفکري، مباحثي مانند ولايت فقيه مطرح بود که باز ايشان به شکل غير مستقيم، مسائل را براي ما توضيح مي دادند. شايد با خاطرات، بهتر بتوان شيوه هاي تربيتي ايشان را شرح داد، لذا تلاش مي کنم که بهتر با زبان خاطرات، مطالبم را بگويم. يک بار ما منزل خواهرم ميهمان بوديم. پسر خواهرم در اتاقش چندين عکس از حضرت امام و مقام معظم رهبري، به ديوار ها زده بود. پدرم رفتند در اتاق او استراحت کنند. ما هم همراهشان بوديم. موقعي که ايشان مي خواستند بخوابند، يادم هست که در مقابل پايشان هم عکسي نبود، ولي گفتند، «در اتاقي که عکس رهبر هست، انسان نمي تواند پايش را دراز کند.» شايد اين اشاره، ظاهراً چندان مهم به نظر نرسد، ولي در تربيت ما نقش بسيار زيادي داشت. ايشان رفتند و در اتاق ديگري استراحت کردند و مسئله ولايت و احترام به آن را به شکلي غير مستقيم به ما آموزش دادند.

در دوراني که شما نوجواني را طي مي کرديد، گروهک هاي سابق حضور پر رنگ نداشتند، اما گروهک هاي جديد با نام هاي جديد، اما با همان ايدئولوژي ظاهر شده بودند و همان حرف ها و اعتقادات را باز توليد مي کردند. از حساسيت هاي ايشان نيست به اين گروهک ها چه خاطراتي داريد؟
 

گاهي تفکر انسان مبتني بر نفي گروه مخالف و به اصطلاح سخن گفتن از بغض نسبت به معاويه است، ولي گاهي از حب علي (علیه السلام) سخن مي گويد که به خودي خود، نفرت از امثال معاويه را در انسان ايجاد مي کند. ايشان در عين حال که غالباً از اشخاص اسم نمي آوردند، پرونده ها و اسناد را برايمان توضيح مي دادند و گذشته بعضي ها را هم شرح مي دادند، اما روش ايشان آموختن «حب علي» بود، مگر اينکه فرد به شکلي مشخص، نماينده يک تفکر انحرافي بود که آن وقت نام مي بردند و توضيح مي دادند، و گرنه غالباً از آوردن نام افراد ابا داشتند. پدر از دوراني مي گفتند که در زندان، سفره کمونيست ها از سفره مسلمانان جدا شده بود و آقايي که اسم نمي برم، حتي يک بار نشد که بيايد با مسلمانان ها غذا بخورد و هميشه با کمونيست ها بود و نماز هم نمي خواند و آن وقت اين فرد تحت لواي گروهي با نام اسلامي، ادعاي مبارزه مي کرد و بعد از انقلاب هم به مقامات بالائي رسيده بودند. شايد در طول زندگي ايشان، کلاً سه چهار بار اين مسائل مطرح شدند، آن هم موقعي که ديگران ذکري از اين آقايان مي کردند و بحث به اينجا کشيده مي شد، و گرنه پدر اصراري نداشتند که اين پرونده ها را باز کنند. خيلي کم پيش مي آمد که ديگران را نفي کنند. شايد بين دوستان و همکارانشان بحث هاي سلبي مطرح مي شد، ولي ايشان در محيط خانه از اين بحث خودداري مي کردند.

عمق و گستره مطالعات پدرتان درباره گروهک هاي مذکور تا چه پايه بود؟
 

دريکي از مصاحبه هائي که به مناسب شهادت ايشان انجام شده بود، يکي از اعضاي مرکزي مؤتلفه گفتند در زندان که بوديم وقتي شهيد لاجوردي مسئله انحراف مجاهدين را مطرح و سفره اش را از آنها جدا کرد، خيلي از ماها او را بايکوت کرديم و گفتيم که مي خواهي تفرقه بيندازي، ولي بعدها متوجه افکار انحرافي آنها شده بود. طبيعتاً بدون شناخت عميق نمي شود به چنين رويکردي رسيد، آن هم در شرايطي که ديگران هنوز به اين باور نرسيده اند و مجبوري در محيطي تا اين حد پر از تنش، به تنهايي تصميم بگيري که سفره غذايت را جدا کني. و يا بعد از انقلاب، آن هم در زماني که شايد گروهي در اوج محبوبيت و مورد قبول بعضي از آقايان بود. بيايي و بگويي که اين گروه بر روش باطلي است. در سال 64 در وصيت نامه ايشان آمده که منافقين انقلاب بسيار خطرناک تر از منافقين خلق هستند. ايشان زماني اين حرف را مي زنند که بسياري از اين آقايان، مورد تائيد برخي از مسئولين مملکتي هم بودند. وقتي ايشان درسال 64 چنين نظري را ابراز مي کنند، بديهي است که مطالعه و دقت عميقي نسبت به جريانات جامعه داشته اند.

هنگامي که وارد فعاليت هاي اجتماعي شديد، مسلماً به عنوان پسر شهيد لاجوردي، با واکنش هاي مثبت و منفي بسياري روبرو شديد. اين واکنش ها از سوي چه کساني بود و چه تأثيري در نگاه شما نسبت به پدر داشت؟
 

کساني که انسان را نمي شناسند، رفتارشان مثل بقيه افراد جامعه است، اما آنهايي که مي شناسند، دو رفتار کاملاً متناقض نسبت به انسان نشان مي دادند. دسته اول رفتار بسيار تندي داشتند و گروه دوم به قدري محبت و احترام مي کردند که انسان واقعاً شرمنده مي شد. من موقعي که وارد دانشگاه شدم، احساس مي کردم که از سوي بعضي از همکلاسي هايم بايکوت شده ام. بعدها يکي از شاگردانم که پسرخاله يکي از همکلاسي هاي سابق من در دانشگاه بود، از قول او مي گفت که بچه ها مي گفتند، «طرف فلاني نرويد، چون اطلاعاتي است که پوست شما را مي کند.» بعد از اينکه بچه ها کم کم مرا شناختند. رابطه ها اصلاح شدند، ولي در ابتداي امر مي ترسيدند، چون پدر در واقع منافقين را قلع و قمع کرده بودند.

در دوراني که پدر به شهادت نرسيده بودند، آيا از واکنش هايي که درجامعه مي ديديد با ايشان صحبت مي کرديد؟
 

قبل از شهادت پدر، هنوز به آن صورت وارد محيط هاي اجتماعي نشده بودم و در جمع دوستان بودم و لذا برخورد خاصي پيش نمي آمد. بعدها که وارد اجتماع شدم، اغلب افراد شناختي نسبت به ايشان نداشتند. ده درصدي هم که شناخت داشتند، بيشترشان احترام مي گذاشتند. عده اي هم در دانشگاه بودند که سعي مي کردند مرا وارد گروه هايي بکنند و از اسم ايشان استفاده تبليغاتي کنند.

بحران ديگري که در روابط پدر فرزندي وجود دارد، اين است که بسياري از فرزندان تحت تأثير عوامل گوناگون، پدرانشان را قبول ندارند. آيا شما پدرتان را قبول داشتيد يا نه و چرا؟
 

بسيار زياد. در دوره دبستان بچه ها معمولاً هيچ کس را به اندازه معلمشان قبول ندارند. در اين دوره هر اتفاقي که در مدرسه مي افتاد. ما مي آمديم و براي پدر تعريف مي کرديم. پدر به حرف هايمان گوش مي دادند و انگار هيچ چيزي بلد نيستند و اطلاعات فقهي و علمي شان درحد صفر است، سئوال هم از ما مي پرسيدند. اما وقتي بزرگ تر شديم و به سن بلوغ رسيديم، موقعي که پدر با ما حرف مي زدند، احساس پختگي و مطلع بودن را در ايشان احساس مي کرديم. وقتي با برخي از افراد صحبت مي کنيد، ممکن است معلومات زيادي هم داشته باشند. اما انسان احساس مي کند که آنها فقط محفوظات زيادي را در ذهنشان ذخيره کرده اند و هيچ استدلالي پشت حرفشان نيست و هنگامي که مي خواهيد با منطق و استدلال با آنها بحث کنيد، هيچ جوابي ندارند، ولي وقتي ما با پدر صحبت مي کرديم، برايمان کاملاً مشهود بود که پشت حرف هاي ايشان دريائي از استدلال وجود دارد و ايشان هر عقيده اي که دارند، درباره آن تفکر و تأمل عميق داشته اند. پدر ما بيشتر از هر تفسيري به تفسير امام فخر رازي که به امام الشکاکين معروف است. علاقه داشتند. آن هم به خاطر شبهه هايي که ايجاد مي کند و همين نشان مي دهد که ايشان هر عقيده اي را که مي خواستند بپذيرند، خودشان دنبال شبهه براي عقيده شان مي گشتند. هنگامي که انسان چنين شخصيتي داشته باشد که تمام افکارش مباني اصولي و عميق داشته باشد، به هنگام بيان عقايد نيز اين عمق و تأمل مشخص مي شود و انسان متوجه مي شود که طرف اهل مطالعه عميق و با تجربه و پخته است و لذا سخن او را مي پذيرد و آن فرد مي تواند مرجع عقيده اش شود. البته پدر با اين موضوع که فردي مرجع مطلق عقايد انسان شود. مخالف بودند و ما را به بحث و چالش مي کشيدند و پيوسته اين ذهنيت را در ما ايجاد مي کردند که بايد در مورد عقايد گوناگون پرسش داشته باشيم. و به دنبال پاسخ هاي منطقي و مستدل برويم و از اطاعت بي مطالعه و محض، اجتناب کنيم. ما در مدرسه علوي درس مي خوانديم و بحث هاي زيادي درمورد عقايد برايمان مطرح مي شدند. پدر اين مسائل را با ما به بحث مي گذاشتند ما اغلب تسليم استدلال و پختگي ايشان مي شديم که ربطي به تسلط پدر بر فرزند و يا موقعيت اجتماعي ايشان نداشت.

برخورد شهيد لاجوردي با هيجانات سنين نوجواني و بلوغ، به شکلي که نه از ايشان رميده شويد و نه عقده اي درشما ايجاد شود، چگونه بود؟
 

يک بار و در يک عروسي مي خواستم لباسي بپوشم که مرتب و آراسته نبود، چون بيشتر فکر و ذکرم متوجه درس و مدرسه بود و به اين چيزها خيلي توجه نداشتيم. يادم هست که پدر گفتند، «برو لباست را عوض کن و لباس مرتب و آراسته بپوش، چون توي سن و سال تو خوب نيست که به ظاهرت توجه نداشته باشي.» غالباً ما را متوجه اين امر مي کردند که ظاهر مرتب و آراسته اي داشته باشيم و از ما جلوتر بودند.

نسبت به دوستان شما چه حساسيتي داشتند و چگونه نظرشان را ابراز مي کردند؟
 

من اول در مدرسه علوي و بعد در دبيرستان نور تحصيل کردم که بچه ها متعلق به خانواده هاي مذهبي بودند و همين امر به خودي خود از بسياري از مشکلات دوره نوجواني کم مي کرد. الان که نگاه مي کنم مي بينم بعضي از کارهاي پدر براي اين بود که با دوستان ما آشنا شوند. مثلاً وقتي جمعي از آنها به خانه ما مي آمدند، به هنگام صرف ناهار، ايشان هم مي آمدند و با بچه ها صحبت مي کردند. احساس حالاي من اين است که مي خواستند نظارت دورادور بر معاشرت هاي من داشته باشند، ولي آن موقع احساس مي کردم که مي خواهند با رفقاي من، رفيق شوند.

آيا به ياد داريد که نسبت به بعضي از رفتارهاي جوانانه شما واکنش منفي يا مثبت نشان داده باشند؟
 

درمدرسه خيلي روي مسئله وضو دقت به خرج مي دادند و مدتي بود که من گرفتار وسواس شده بودم. پدرم مي آمدند کنارم مي ايستادند و اگر بيش از چهار پنج بار روي دستم آب مي ريختم و دست مي کشيدم، مي گفتند وضويت باطل شد، دوباره وضو بگير وآن قدر روي اين کار اصرار کردند تا وسواس از سرم افتاد.

جاي شکرش باقي است که فرزندان ايشان در امور ديني دچار وسواس مي شدند نه ورطه هايي که بسياري از آقا زاده ها افتادند.
 

وقتي که انسان با يک نظارت معقول، مسيري را که فرزندش بايد برود. کاناليزه کند، خيلي چيزها خود به خود پيش نمي آيند. ما به مدرسه اي مي رفتيم که همه بايد موهايشان را نمره چهار مي زدند. طبيعتاً در چنين مدرسه اي رقابت و چشم و همچشمي براي مدل مو وجود نداشت. همين شيوه درمورد ساير مسائل هم رعايت مي شد. محيطي که در آن بوديم، محيط کنترل شده اي بود و قشر غالبي که مي ديديم، تفکر خاصي را به ما القا مي کرد، چون پيشاپيش صورت خيلي از مسائل پاک شده بود.

از نظر بودجه بندي مالي، چگونه شما را آموزش مي دادند؟
 

براي اينکه پاسخ سئوال شما را دقيق بدهم، شما را به خواندن وصيت نامه شان ارجاع مي دهم ايشان در آنجا نوشته اند، «اگر مي توانستم، به شما بيش از اينها سخت مي گرفتم.»

پول توجيبي هم به شما مي دادند؟
 

خير، هميشه مي گفتند شأن شما بالاتر از اين است که از من پول بخواهيد، هر وقت پول خواستيد، توي جيب شلوارم هست، برويد برداريد. ما وقتي مي ديديم پدرمان يک پيراهن را پنج سال مي پوشند. رويمان نمي شد چيز اضافي از ايشان بخواهيم. وقتي مي رفتيم سر کشويي که پدرمان پول را آنجا مي گذاشتند و مي ديديم پول کم شده، بعضي از هزينه ها را که حس مي کرديم غير ضروري هستند، خودمان حدف مي کرديم. من اين روش را حالا در زندگي خودم اعمال مي کنم.

هنگامي که از دادستاني کنار گذاشته شدند، چه مي کردند؟
 

در زير زمين خانه، خياطي مي کردند. از سال 77 به بازار رفتند، ولي خياطي را هم ادامه مي دادند. البته قبل از رفتن به دادستاني هم خياطي مي کردند.

شاگرد هم داشتند؟
 

مدتي داشتند، ولي بعد تنهايي کار مي کردند و بيشتر هزينه زندگي مان از آنجا تأمين مي شد. ما فکر مي کرديم داريم درس مي خوانيم و دون شأن خودمان مي دانستيم که خياطي کنيم، ولي ايشان مي گفتند کار کردن عارنيست و به ما مي گفتند که برويم و خياطي را ياد بگيريم. من قبل از ازدواجم، به توصيه پدر همه کارها از جمله کفاشي، نجاري، خياطي و امثالهم را در حد رفع نياز ياد گرفتم. موقعي که نزد ايشان کار مي کرديم، به ما مزد هم مي دادند، در حالي که ضرر و هزينه خرابکاري هايي که مي کرديم، از مزدمان بيشتر مي شد. پدر اين هزينه را تقبل مي کردند که ما کار ياد بگيريم.

براي سرگرمي خياطي مي کرديد يا براي تأمين معاش؟
 

پدر تا مدتي از دادستاني حقوق نمي گرفتند و زندگي ما را از طريق خياطي تأمين مي کردند. از بيکاري هم به شدت متنفر بودند و غير از تأمين معاش، براي فرار از آن هم کار مي کردند. يک وقت هايي که بيکار مي شدند، کفش هاي همه ما را جمع مي کردند و مي بردند و مي شستند و واکس مي زدند خلاصه هر طور بود، يک کاري براي خودشان جور مي کردند.

اگر از طريق خياطي امرار معاش مي کردند، چرا به بازار برگشتند؟
 

کتف و کمرشان يک مقدار ناراحت بود. همين طور چشمشان در شکنجه هاي ساواک آسيب ديده بود. موقعي که خياطي مي کردند. در زير زمين زنگي گذاشته بودند که آن را مي زدند تا من بروم و سوزن چرخ را نخ کنم، چون چشمشان خوب نمي ديد. در دوره اي هم که به بازار مي رفتند، بعد ازظهر يکي دو ساعتي خياطي مي کردند.

بازگشت ايشان به بازار، آن هم بعد از دوره مناصب بالاي حکومتي، چه واکنشي در دوستانشان ايجاد کرد، مخصوصاً اينکه با دوچرخه هم سر کار مي رفتند.
 

بعد از استعفا از سازمان زندان ها، خيلي ها به ايشان پيشنهاد کردند که مشاور شوند و يا درکميته امداد، شغلي داشته باشند، اما پدر با اين تعبير که نمي خواهم «آويزان نظام» باشم، قبول نکردند، مضافاً بر اينکه پذيرش يک سمت رسمي مستلزم داشتن محافظ بود و پدر مي گفتند که من در معرض خطر هستم و دليلي ندارد که ديگران را براي محافظت خودم به خطر بيندازم. به هر حال پدرم و همچنين خود ما معتقديم که براي تأمين معاش خانواده، هر کار شرافتمندانه اي را بايد انجام داد و حرف هايي مثل اين کار در شأن من نيست، اساس و پايه درستي ندارند. يادم هست موقعي که پدرم در بازار، روسري مي فروختند، بعضي ها مي پرسيدند، «شما آقاي لاجوردي هستيد؟» وقتي جواب مثبت مي شنيدند، با حيرت تکرار مي کردند، «خود خود آقاي لاجوردي؟ »قيافه پدرم نسبت به اوايل انقلاب فرق کرده بود و خيلي ها ديگر ايشان را نمي شناختند. مضافاً بر اينکه کسي توقع نداشت ايشان درمغازه اي فروشندگي کنند. آنهايي که ايشان را مي شناختند. واقعاً حيرت مي کردند. آن دوچرخه اي هم که پدرم با آن سر کار مي رفتند، براي خودش قصه جالبي دارد. بعد از شهادت پدر، دوچرخه را داديم به موزه شهدا. مدتي آنجا بود و بعد يک روز من رفتم و ديدم نيست. بدون اينکه خودم را معرفي کنم، رفتم به مسئول آنجا گفتم، «مادرم يک بار آمده اند موزه و مي گفتند که دوچرخه شهيد لاجوردي اينجا بوده، ولي حالا نيست. »مسئول جواب داد، «بعضي از مسئولين آمدند و گفتند ديدن اين دوچرخه در مردم اين توقع را ايجاد مي کند که همه مسئولين بايد با دوچرخه بروند سرکار و دستور دادند که دوچرخه را برداريم، » من بعداً مراجعه کردم و دوچرخه را پس گرفتم.

آيا با اين شيوه رفت وآمد، احساس خطر نمي کرديد؟
 

چرا. ايشان گاهي با دوچرخه و گاهي پياده مي رفتند. موقعي که پياده بودند، دائماً از اين طرف خيابان به طرف ديگر مي رفتند و وقتي مي پرسيديم که چرا به اين شکل مي رويد، مي گفتند مي خواهم اگر کسي تعقيبم مي کند، متوجه بشوم. يکي دو هفته اي به ترور ايشان مانده، يک بار قفل در منزل را شکستند و ياد دو نفر بودند که با موتور در کوچه کشيک مي دادند و وقتي در را باز مي کرديم، مي رفتند. پدرم احتياط مي کردند، ولي نمي شد به خاطر احساس خطر، دائماً خودشان را حبس کنند.

چقدر حدس مي زدند که ترور خواهند شد؟
 

در دوره پيش دانشگاهي درس مي خواندم. مرا از سر کلاس خواستند و همراه يکي از دو نفر از همکلاسي ها و يکي از معلم ها، فرستادند خانه. ديدم اوضاع خانه به هم ريخته است. فکر کردم شايد براي عمويم مسئله اي پيش آمده. بعد مرا بردند به بيمارستان و مستقيماً بردند به زيرزمين. من فکر کردم شايد به دليل مسائل امنيتي است که به زير زمين مي رويم. در آنجا در سردخانه، کشويي را کشيدند و من جنازه پدرم را ديدم و دچار يک شوک عصبي شديدي شدم.

بدون آمادگي قبلي، جنازه را به شما نشان دادند؟
 

شايد تصور مي کردند من متوجه موضوع شده ام. آنها به من گفتند پدرت زخمي شده، ولي نگفتند شهيد شده. بسيار صحنه فجيعي بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 28